روزی مرد جوانی وسط شهر ایستاده بودو ادعا می کردکه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شده بودند.قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای برآن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان با کمال افتخاربا صدایی بلندبه تعریف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلو آمدو گفت:قلب تو به زیبایی قلب من نیست!
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیرمرد نگاه کردند.قلب او باقدرت تمام می تپیداما پر زخم بود.
قسمت هایی از قلب او برداشته شده وتکه هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی رابه خوبی پر نکرده بودند.برای همین گوشه هایی دندانه دندانه در آن دیده می شد.
در بعضی نقاط شیار های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آن را پر نکرده بود...
مردم به قلب پیرمرد خیره شده بودند...با خود می گفتند:«چطور او ادعا می کندکه زیباترین قلب را دارد؟!»
مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت:«تو حتما شوخی می کنی...قلب خود را با قلب من مقایسه کن!
قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است!»
پیرمردگفت:« درست است.قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی کنم.
هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام...من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به اوبخشیده ام
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که در جای آن تکه ی بخشیده شده قرار داده ام
..اما چون این دو عین هم نبوده اند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند...
چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده اند.
..اینها همین شیار های عمیق هستند...گرچه دردآورهستند اما یادآورعشقی هستند که داشته ام.
امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند...پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟»
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد...در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شدبه سمت پیرمرد رفت...
از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد آن را گرفت و در گوشه ای ازقلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب
مرد جوان گذاشت...
مرد جوان به قلبش نگاه کرد...دیگر سالم نبود...اما از همیشه زیباتر بود...زیرا که عشق از قلب پیرمرد
به قلب او نفوذ کرده بود...
9:40 عصر روزپنج شنبه 88 اسفند 6